به گزارش دیارجنوب، «علیرضا احمدی خرم» نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاهی با عنوان «لاشه» را منتشر کرد.
«لاشه»
بوی گند لاشه تمام محله را پر کرده بود، هرکس از آن خیابان عبور میکرد ناچار بود دماغش را بگیرد یا رویش را برگرداند؛ مردی شیک پوش که عینکی آفتابی به چشم و پالتوی بلندی به تن داشت پس از پیاده شدن از ماشین آخرین مدلش دلش به حال و روز لاشه سوخت و یا به هم خورد! در صورتش نوعی انزجاز از این وضعیت به چشم میخورد؛ انگار در مقابل لاشهی در حال فساد احساس مسئولیت میکرد و اینکه هر طوری شده باید آن را جا به جا کند؛ دور و بر لاشهی گندیده و بدبو چندتا موش درشت میپلکیدند و در سوراخ دماغش صدها مورچه وول میخورد. آن لاشه نزدیک جوی آب کنار خیابان افتاده بود.
پسرکی در حال رد شدن با دوچرخهاش، با شور و احساس خاصی که در چهرهاش دیده میشد، ترجیح داد با ظرافت از روی لاشه عبور کند. مرد زل زده بود به پسرک! پسر این کار را با دقت خاصی انجام داد. فشار چرخهای دوچرخه باعث شد خون سیاه شده از پوزهی لاشه بیرون بپاشد و چند صد مورچه را در خود بپلکاند. مرد پسر را میبیند که با غرور از آنجا دور میشود! تفی انداخت و با دستمالی که جلوی دماغش گرفته بود به لاشه نزدیک شد. چشمان از حدقه بیرون زدهی لاشه، به نقطهی نامعلومی خیره شده بودند. کمی خم شد و لاشه را وارسی کرد. لکههای خون دلمه شده در چشمانش دیده میشد؛ مرد میدانست که جمع و جور کردن لاشه از کنار خیابان وظیفهی او نیست، اما نوعی حس ترحم و دلسوزی در وجودش نمیگذاشت آرام بگیرد و نسبت به لاشه بی تفاوت باشد. در همین خیالات بود که موبایلش زنگ خورد. گوشهای رفت و حدود پنج دقیقهای مشغول صحبت شد. انگار حرف های طرف مقابل به مزاجش خوش آمد چون با خداحافظیهای بلند و کشیده از او پذیرایی کرد!
وقتی دوباره برگشت، مورچهها راهشان را به درون پوزه لاشه باز کرده بودند. به دنبال چیزی میگشت که با آن، لاشه را جابجا کند. تلویزیون داخل مغازهای که ده پونزده متری از لاشه فاصله داشت اخبارمربوط به بازار بورس را اعلام میکرد. سراسیمه به طرف مغازه دوید تا از چند و چون خبر سر دربیاورد. ولی میخواست لاشه را جا به جا کند. خودش میخواست. بوی گند لاشه دیگر داشت غیر قابل تحمل میشد.
سه چهار تا پسر بچه قد و نیم قد که آنطرف تر خیابان خلوت آن روز را سنگ چین کرده بودند و توپ بازی میکردند، توپ شان داخل جوی آب کنار لاشه افتاد و سر تا پای آن لاشه را لجن گرفت. ابتدا با اکراه به هم نگاه میکردند. هرکدام منتظر دیگری بود؛ بعد یکی از آنها در حالی که دماغش را فشار میداد و پاهای برهنهاش تا زانو پیدا بود با چندش نزدیک شد و توپ را از داخل جوی آب بیرون آورد.
از نگاه های دوستانش فهمید که باید لگدی نثار لاشه کند. این کار را با افتخار پذیرفت! نگاه مرد پسر را تا شروع دوباره بازی دنبال کرد. بعد درحالی که به ساعتش نگاه میکرد به طرف ماشینش رفت. امروز باید چکهای مربوط به معامله اخیرش را پاس میکرد و چیزی حدود دویست میلیون نصیبش میشد. این فکر شیرین یک نوع خوشحالی را در چهرهاش جا انداخت که برای لحظاتی از فکر لاشه بیرونش آورد. هنوز سوار نشده، پیاده شد و به طرف لاشه رفت، ولی بلافاصله برگشت و یک نوار موسیقی در ضبط صوت ماشین گذاشت. حتما به نظرش اینطور بهتر میتوانست درباره روش جمع و جور کردن لاشهای که مدتها فکرش را مشغول کرده بود تصمیم بگیرد!
خیابان آن روز خیلی خلوت بود. گهگاهی صدای فریادهای تعدادی بچه از دور به گوش میرسید. صدای موزیک تندی از یکی از طبقههای یک آپارتمان در همان نزدیکی شنیده میشد.
نوار را عوض کرد و صدای ضبط صوت را تا حد امکان بالا برد. بعد با قیافهای حق به جانب به سمت لاشه رفت. خیابان خیس بود و اطراف لاشه را خیسی سرخ رنگی پر کرده بود. مرد یهو لیز خورد و از پشت افتاد روی زمین، فورا بلند شد و با اخم و نگرانی، پشت پالتویش را وارسی کرد، به اندازه دو کف دست خیس شده بود. حس مسئولیت توأم با دلسوزی نسبت به لاشه انگار رهایش نمیکرد. پالتو را به خشکشویی برد؛ صد متری آن طرف تر از همان مغازه؛ وقتی برگشت مورچهها چشم چپ لاشه را درآورده بودند و از دهانش خون گندیده بیرون زده و تمام صورتش را گرفته بود. نوار ضبط صوت به آخر رسیده بود و صدای خش خش آن خیلی ضعیف شنیده میشد. داخل ماشین نشست و ضبط را خاموش کرد. سعی کرد به صدای تلویزیون داخل مغازه اهمیتی ندهد. سرش را روی فرمان ماشین میان دو دستش گذاشت. مغازه دار پیری که داخل مغازهاش لم داده بود میدید که مرد دور و بر لاشه زیاد میپلکد. تبسمی روی لبانش نقش بست؛ شاید داشت مرد را به خاطر آن همه بزرگواری نسبت به لاشه گندیده تحسین میکرد. مرد با خودش فکر میکرد. باید هرطور شده لاشه را از آنجا بردارد.
سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. آشفته تر از قبل به نظر میرسید. فرمان، گودی کبودی روی پیشانیش حک کرده بود. فکر و خیال لاشه انگار رهایش نمیکرد. یهو سرش چرخید به سمت در خانه لوکسی در چند قدمی آن طرف تر از لاشه و بی¬تابانه و نگران خانمی جوان را که باعجله از آن خانه خارج و به سمت ماشین میآمد دنبال کرد. زن که سوار ماشین شد، همان مردی که تمام مدت دغدغه لاشه کنار خیابان را داشت پس از خوش و بشی کوتاه با او بلافاصله پایش را روی پدال گاز گذاشت و چند لحظه بعد، از آن ماشین جز رد محو لاستیک روی آسفالت و گرد و خاکی در هوا چیزی باقی نماند!
غروب همان روز، جوانکی خسته با ظاهری خاک آلود اما چهرهای معصوم و دوست داشتنی، در حالی که با پشت آستین مرتب دماغش را تمیز میکرد و یک گاری غراضه بزرگ زباله را به سختی به جلو هل میداد، در حال عبور از آن خیابان سرد و ساکت بود. روی زبالههای داخل گاری، کنار جاروی دسته بلند آن رفتگر کوچک، چیزی شبیه یک لاشه افتاده بود که به جای دو چشم دو سوراخ سیاه در صورتش دیده میشد!