داستان کوتاه «لجن» به قلمِ علیرضا احمدی خرم

  • کد خبر : 16904
  • ۱۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۵:۴۷
داستان کوتاه «لجن» به قلمِ علیرضا احمدی خرم
علیرضا احمدی خرم، نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاهی با عنوان «لجن» را منتشر کرد.

به گزارش دیارجنوب، «علیرضا احمدی خرم» نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاهی با عنوان «لجن» را منتشر کرد.

«لجن»

زندگیش از مدت‌ها قبل تمام شده بود و بعد از آن دیگر زندگی نکرده بود. دیگر برایش فرقی نمی‌کرد که باشد یا نباشد. حداقل تا چند دقیقه دیگر می‌خواست باشد. باشد و راحتش کند و راحت شود. دیگر چیزی نمی‌خواست. تا حالا نخواسته بود. نمی‌توانست بخواهد. حالا اینجا بود. یک جسد زنده جلویش بود. بی حرکت و بی حس و بی رمق. منتظر مرگ بود. انتظار نابودی می‌کشید.

همه چیز آماده بود و هیچ درنگی لازم نبود. در یک صدم ثانیه یا شاید هم کمتر، کار تمام می‌شد. فقط فشار ماشه کافی بود تا آن قطعه آهن نوک تیز در بدن آن لجن فرو رود. تمام صورتش خیس عرق بود، تمام بدنش سر تا پا عرق کرده بود، از شیار اطراف بینی و گودی زیر چشمانش قطرات درشت عرق دیوانه وار و سردرگم پایین می‌آمد. دندان‌هایش چفت کرده بود. خشکش زده و به چشمانش خیره شده بود؛ به صورت کثیف و گندیده‌اش که تا چند لحظه دیگر از روح خالی می‌شد. اما… اما… شاید پشیمان شده. شاید تردید به جانش افتاده، شاید…

اسلحه دردستش می‌لرزید؛ کسی آنجا نبود؛ خودش بود و خودش، او و تیک تیک ساعت مرگ. آن موجود پست فطرتی که تمام هست و نیست او را بر باد داده بود حالا بر باد می‌رفت. بود و نبودش یکی بود؛ سرخ شده بود؛ خون در چشمانش دویده بود؛ فقط کشتن راحتش می‌کرد. آن یکی تکان نمی‌خورد، خشک شده بود انگار؛ مثل سنگ. نگاهشان در هم گره خورده بود.

چشم هایشان هم را می‌پایید. لحظه مرگ یکی و زندگی دیگری. تردید لازم نبود، معنایی نداشت؛ فشار ماشه و یک عمر راحتی! تمام وجودش روی ماشه متمرکز شده بود. تمام زندگیش شده بود ماشه و انگشتی که روی آن می‌لرزید. رمقی برایش نمانده بود.

دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. مغزش داشت فلج می‌شد. اما نه! نباید فلج می‌شد. باید دستور شلیک می‌داد و بعد نابود می‌شد. بعد فلج می‌شد. دستش اسلحه را مچاله کرده بود امّا تیری از آن خارج نمی‌شد. باید می‌زد. باید می‌زد و خلاصش می‌کرد. همان بود که خلاصش کرده بود. تمام وجودش، جسمش و روحش ماشه‌ای شد که زیر انگشتش منتظر فشرده شدن بود. ماشه انتظار می‌کشید و… و او آخر به انتظارش پایان داد.

سه چهار تا پسر بچه پاپتی به زور سعی می‌کردند از بالای درخت نارون قدیمی ‌داخل حیاط، نگاهشان را قاتی نگاه جمعیتی که حالا حیاط را پر کرده بود به داخل بفرستند؛ داخل آن اتاق نمور و دم کرده عده‌ای انگار دور چیزی حلقه زده بودند. هرکس چیزی می‌گفت. یک نفر از بین جمعیت گفت: این هم آخر و عاقبتش!

دیگری جوابش داد: خدا ازش نگذره. پیرمردی که به سختی سعی می‌کرد خود را بین انبوه آدم‌های توی اتاق سرپا نگه دارد با صدایی نخراشیده فریاد زد: حواستون باشه پاهاتون روی خرده شیشه‌های آینه نره.

لینک کوتاه : https://deyarejonoub.ir/?p=16904

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.