داستان کوتاه «پشت و رو» به قلمِ نویسنده دشتستانی

  • کد خبر : 17308
  • ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۷:۳۸
داستان کوتاه «پشت و رو» به قلمِ نویسنده دشتستانی
"علیرضا احمدی خرم" نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاهی با عنوان «پشت و رو» را منتشر کرد.

به گزارش دیارجنوب، «علیرضا احمدی خرم» نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاهی با عنوان «چهارراه» را منتشر کرد.

«پشت و رو»

هیکل نحیفش روی صندلی چوبی عهد بوقی که با هر تکانی جیر جیرش در می‌آمد جا خوش کرده بود و چشمانش خیره به آینه روبرویش، به شیارهای عمیق و درهم صورتش. دستش بی اختیار به طرف صورتش کشیده شد. صورت پر چین و چروکی که انگار با چاقو چاکش داده اند. انگشت اشاره‌ دست چپش توی گودی زیر چشم راستش رفت و تنها وقتی آن را توی شیار‌های سیاه شده‌ی زیر چشمش کشید، سوراخی پیدا شد که شاید با هزار بند و تبصره، اسم چشم را می‌شد روی آن گذاشت.

دستش خودکار را روی کاغذ حرکت داد. خودکار چیزی نوشت و بعد انگار پشیمان شد و آن کاغذ را که حالا مچاله شده بود، روی انبوه کاغذ‌های مچاله شده توی سطل زباله انداخت. چشم از آینه قاب نقره‌ای برداشت و به کاغذ دوخت. خودکار به حرکت درآمد. [آخرین دسته‌ی پرستو‌های بهاری… ] و بعد شاید چشمانش خسته شد و شروع به پلکاندن آن‌ها کرد. از کشوی میز عینک ته استکانی رنگ و رو رفته‌ای بیرون آورد و روی دماغش جا داد. حالا طاسی سرش کمتر جلب توجه می‌کرد.

دستش روی کاغذ لرزید و از پایین نوشته ناتمام قبلی که حالا خط خطی شده بود شروع به نوشتن کرد. [مرد کارمند دون پایه‌ی یک شرکت … ] به یاد شرکتی افتاد که پسرش دو ، سه سال قبل در آن کار می‌کرد. درگیر و دار ورشکستگی و اخراج کارکنان بود که آن فکر به سرش زد. یادش آمد حتی آن روز یادش رفت سلام کند. تلو تلو خوران تا دم درآمده بود و گفته بود: دیگه رفتنی شدیم! و حتی فرصت پرسیدن کجا را به او و مادر و تنها خواهرش نداده بود. روزهای آخر کمتر کسی بود که جمله‌ی «سه چهار ماه دیگه بر می‌گردم» را از زبانش نشنیده باشد.

همه چیز پشت سر هم ردیف شد. گرفتن ویزا، جمع و جورکردن وسایلش و… و آن خداحافظی به یاد ماندنی که از پشت گوشی تلفن از فرودگاه برایش ارسال شد و او هیچ گاه نفهمید چرا از پشت تلفن!؟

چشمش که به کاغذ زیر دستش افتاد خطی را دید که از انتهای ناتمام شرکت شروع شده بود و با حرکتی منحنی وار از لبه بالای کاغذ روی میز افتاده بود. نفسش به شماره افتاد. چند پیف داروی آسم در دهانش خالی کرد. مثل آتشی که رویش خاک بریزند آرامش کرد. سرخ شده بود. آن لحظه اگر می‌مرد هم شاید نمی‌فهمید. این احساس بعد از سر کشیدن آب، وقتی داشت خرده شیشه‌های لیوان را از روی فرش جمع می‌کرد به او دست داد. بعد با یک تکه پارچه انگشت خون آلودش را بست و روی کاغذ خم شد. [تبانی… زن که در چهره‌اش یک نوع… ] یک نوع حسی با پوست صورتش قاطی شده بود که بیشتر شبیه غم بود. نمی‌دانست چطور غمی ‌است. افسردگی؟ غم غربت؟! شاید غم غربت بود یا غمی‌که با ورود اولین باد پاییزی آلوده به مرگ که آمد و زنش را با خود برد به او دست داد. یک سکته ناقابل بعد از شنیدن آن خبر راحتش کرد. روزی که شنید پسرش همانجا ازدواج کرده و فکر برگشتن را برای همیشه از سرش بیرون کرده. او بعد فهمید. آن لحظه آنجا نبود. بعد به او فهماندند.

مرگ زنش را، ماندنی شدن پسرش را بعد به او فهماندند. نمی‌توانست بفهمد و آخرش هم نفهمید! بعد از آن خانه برایش شد کوچه و خیابان و خودکارش شد زنش، پسرش و… و دانستان¬هایی که روز به روز فروششان کمتر از کم می‌شد.

از آب پارچی که حالا ساعت ها می‌شد قالب یخ را بلعیده و ذره ذره کرده مشتی آب به صورتش زد. دهانش بازماند و قیافه‌ی آدم هایی به خود گرفت که یک مرتبه سطل آب سردی روی سرشان بریزند.

خنده کمرنگی روی صورتش نقش بست و شیارهایش را عمیق‌تر کرد. دسته کاغذ روی میز را جمع و جور کرد و چند بار ته کاغذها را روی میز کوبید. خودکار ته کشیده‌اش را روی توده کاغذهای مچاله شده سطل زباله انداخت و با یک خودکار نو شروع به نوشتن کرد. انگار تصمیمی‌گرفته بود. تصمیم به نوشتن بهترین‌های زندگیش؛ مطمئن بود آنرا با لذّت خاصی می‌خوانند و این را صورت خندانش که کمی‌جدیّت با آن قاطی شده بود، به خوبی نشان می‌داد.

داستان کوتاه بود. خیلی کوتاه. از یک صفحه هم کمتر. با یک «بسم الله» در بالایش شروع می‌شد و با یک امضا کج و معوج و تاریخی در زیرش به پایان می‌رسید. میان خطوط در هم و بر هم آن داستان که زیاد هم شبیه داستان نبود کلمات تکراری زیادی دیده می‌شد. کلماتی مثل همسر، پسر، دختر، باغ، خانه، ویلا و… این را مرد جوانی که کراوات قرمز رنگی از یقه‌ی پیراهنش آویزان و چند قطره اشک سرد روی صورتش ماسیده بود خیلی زود متوجه شد. درون اتومبیل آخرین مدلی که سرکوچه پارک شده بود شبح زنی پیدا بود. حتما بی خبر آمده بودند چون کسی دعوتشان نکرده بود. صدای کوبیدن در حیاط هرگز نتوانست صاحب آن خانه را که در اتاق نمور و دم کرده‌اش به خوابی شیرین و عمیق فرورفته بود بیدار کند. خوابی که شاید سال‌ها انتظارش را می‌کشید و حالا تصمیم نداشت به همین راحتی بیدار شود.

لینک کوتاه : https://deyarejonoub.ir/?p=17308

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.