به گزارش دیارجنوب، «علیرضا احمدی خرم» نویسنده و هنرمند دشتستانی، داستان کوتاه جدید خود با عنوان «غفلت» را منتشر کرد.
«غفلت»
یعنی تو اینقدر احمق بودی، که نفهمیدی چرا ناصرخان، تو رو از بین اون همه برو بچههای فامیل، تو دکونش راه داد با ماهی دو، سه تومن مواجب بیشتر!؟ آخه مگه چکاره اش بودی؟ مگه اِسمال پسر خواهرش نبود؟ که واسه کار کردن اونجا چه جلز ولزی میکرد و آخر سر هم هیچ به هیچ. جواب منو بده! حتما عاشق چشم و ابروت شده بود. نه؟ چقدر بهت گفتم دور این یارو ناصر رو خط بکش؟ آب شماها با هم توی یه جوب نمی ره؛ به اون گوشت نرفت که نرفت؛ آخرش از خر شیطون که نیومدی پائین هیچ، داد و قال راه انداختی که اِلا و بلا، حالا که منو می خواد، باهاس برم تو دکونش کار کنم! میگفتی شیش ماهه اونقدر پول جمع میکنم که بتونم زن بستونم!. آخه تو مال زن گرفتن بودی؟ تو که هنوز دماغت رو نمی تونی بالا بکشی! خدا رحمتش کنه؛ آقات رو میگم؛ تقصیر آقات هم بود.
اون خدا بیامرز هم کم تقصیر نبود. همه هست و نیستش رو گذاشت پای دود و منقل و بافور و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه! چقدر خودشو واسه این زهر ماری جلو ناصرخان خفیف کرد؟ به حدّی که دیگه از خجالت، نمیتونست توی چش زن و بچه-هاش نگاه کنه. چقدر بهش گفتم خودت نوکر خودت باش و آقای خودت. چقدر توی گوشش خوندم و به خرجش نرفت. گفتمش آستین غیرت رو بزن بالا و برو دنبال یه کار بخور و نمیر، امّا حلال، تا اینقدر جلوی اهل و عیالت سرشکسته و ذلیل نباشی؛ مگه آبرو واسه خودش گذاشت؟ مگه لات و لوتای مافنگی محل گذاشتنش به حال خودش؟ همین ناصرخان هم زیر کاهی جنس ردّ و بدل میکرد ولی هزار سال از قیافهی نحسش نمیفهمیدی! خودش که مصرف نمیکرد. اون روز آقات اونقده واسه یه سر سوزن زهر ماری التماس ناصرخان رو کرد که آخر سر دلش رو به رحم آورد. خود ناصرخان هم یه جورایی تقصیر نداشت. این آخریا جای پول فقط خواهش و التماس نصیبش میشد. با التماس هم که نمیشه زندگی رو چرخوند.
اون لحظه دیدم که چطوری با اون چشای هیزش خواهرتو میپائید. با یه چشم آقات رو دید میزد و با چشم دیگش مهری رو ورانداز میکرد؛ مهری از نگاهش ترسید. پشت اون ننهی مفلوکت قایم شد. انگاری خودش افتاده بود به پای ناصر خانِ پدر نامرد. شرط میبندم اون لحظه آرزوی مرگ میکرد.
به خدا مرگ حقته! بیشتر از اینا باید بِکشی. همین تو بودی که پای ناصرخان رو باز کردی تو خونه. کلید دکون رو هم که دیگه داد دستت. دیگه چی میخواستی؟ خودت یه پا شدی صاحاب دکون و از سر صب تا شوم مث خر تو دکون میپلکیدی. منو هم کشوندی دنبال خودت؛ هر روزِ خدا ناصر تو خونه تون پلاس بود. میگفت میاد احوالپرسی آقات که حالا زمین گیر شده بود.
اما بذار بهت بگم، بذار حالیت کنم تا ملتفت بشی، من که میدونستم واسه چی هر روز میاد توی اون خراب شده! تا اون روز صب که بیدارت کردم. سر و صدای توی کوچه تو رو از جات پروند و توی حیاط با چشای نیمه بازت، دیدی که چطوری آجانها جلوی در و همسایه آقات رو کت بسته گرفتن و بردن و چطوری مهری و ننهات دو دستی توی سر و کله شون میزدن و لعن و نفرین روزگار رو میکردن؛ تو اون لحظه فقط مات و مبهوت خشکت زده بود و فقط از میون حرفای اهل محل شنیدی که دکون ناصر رو دزد غارت کرده و گاو صندوق رو هم چاپیده؛ آقات رو بردن و بعدش ناصر خان شد همون ناصرخان سابق؛ دزد که پیدا نشد امّا ناصرخان میگفت: غمت نباشه جوون. خودم بالاخره میارمش بیرون!
اون روز رو که دیگه حتما یادته! اون روز که ناصرخان دکون رو سپرد بهت و گفت می رم سر میدون یه وانت بار بیارم واسه دکون. ناصر که رفت هنوز یه ساعت نشده بود که ننهات لچک به سر بدو بدو اومد در دکون. چادرش رو وارونه انداخته بود و دمپائیاش برعکسِ هم بود. بدجور نفس نفس میزد تفلکی؛ صورت خاکیش داد میزد که تموم راه رو دویده.
گفت: خواهرت رو ندیدی؟ انگاری آب شده رفته تو زمین. خاک برسرم شد! تو گفتی صب زود اومد مغازه و گفت میره خونه مش کاظم بزاز با دخترش قالی بافی کنه. ننهات گفت اونجا نبود. من بدبخت هم که هر چی جلز ولز میکردم و توی گوشات میخوندم: یالا پاشو برو دنبال خواهرت، گفتی: ناصرخان دکونو سپرده دست من و گفته از جات جمب نخور.
باز این یارو در رو باز کرد و تو گورت رو گم کردی؟
شبحی در تاریکی فریاد زد: یالا پاشو بیا ملاقاتی داری.