به گزارش دیارجنوب، «علیرضا احمدی خرم» نویسنده و هنرمند دشتستانی، این بار داستان کوتاه «کابوس» را منتشر کرد.
«کابوس»
روزهای اول که شناختش هرگز به فکرش نمیرسید که یه روز این طوری از آب در بیاد. خیلی سمج و لجباز بود. سه، چهار باری توی خیابون وقت برگشتن از دانشکده بی محابا جلوش رو سد کرده بود و بعد از یه مشت تک و تعریف الکی و چاخان که معلوم نبود از کجاش درآورده، خواسته بود یه شب با خانواده به قول خودش «مزاحم بشن» واسه امر خیر!
اوایل بهش محل نمی ذاشت. نه قیافه اش چنگی به دل میزد و نه رفتارش، اما وقتی از این و اون شنید که یارو از اون گردن کلفتای یه شرکت خصوصیه و حسابی پولش از پارو بالا میره کم کم دلش رام شد و سر آخر بله رو داد و با اون رفتن زیر یه سقف.
زندگی باهاش یه جورایی واسش کیف و حال داشت. آخه بریز و بپاش توش زیاد بود و حسابی خرج میکرد. هر شب مهمونیهای آنچنانی با دوست و رفیق و فامیلای دور و نزدیک و گشت و گذار و مسافرت خارج و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه.
همه بهش حسودی میکردن که شوهرش از اون پولدارای لارجه. کیف روزگار رو میکرد واسه خودش و به حال و روز دوست و رفیقاش و دخترای فامیل میخندید. به زندگیهای به قول خودش فلاکت بارشون! هیچ کم و کسری نداشت.
هیچی جز یه بچه. یه بچه که میتونست به زندگیشون رنگ و بوی بیشتری بده و ماجرا هم از اونجا شروع شد!
ساعت بزرگ دیواری که به سختی توی تاریکی پیدا بود، ساعت 3 بعد از نیمه شب را نشان میداد.
پیشانی خیس از عرقش را که روی ساعد دو دستش گذاشته بود برداشت و زل زد به آینه قاب طلایی میز آرایشش. دوروبرش غرق در ظلمت نیمه شب بود. فقط با کور سوی نور مهتاب که به سختی از میان توری پردههای معلق در نسیم خودش را داخل انداخته بود، توانست شبح سیاه خودش رو توی آینه ببیند و فقط بفهمد که مدتی گریه کرده. آن هم نه به کمک آینه، بلکه از درد چشمانش که حالا به سوزش دردناکی افتاده بود. بی اختیار از ساعتها قبل با نوک انگشت اشاره دست چپش میکوبید روی میز آرایش و حالا نوک انگشتش از شدت درد تیر میکشید.
خسته به نظر میرسید. باز هم آمده بودند. همون کابوسهای قبلی. افکار زجرآوری که مثل خوره ریشه به جونش انداخته بودند. چند روزی بود خبر مرگش رفته بود. با یک پیام کوتاه بهش گفته بود که می ره یک مأموریت کاری و به قول خودش این چند روز دوری واسش قابل تحمل نیست.
چند ماهی از زندگیشون نگذشته بود که یه جورایی خلقش عوض شد. بهانههای وقت و بی¬وقت برای مسائل ساده و بی ارزش.
دیگه مثل روزای اولش نبود. کیف و حالی که توی زندگیشون داشتن و جلوی غریبه و آشنا بهش پز میدادن داشت کم کم میان گذر زمان رنگ میباخت و محو میشد. یه اخلاق سگی پیدا کرده بود که لنگه نداشت؛ دم به دم از زمین و زمونه ایراد میگرفت. آخه نتیجه اون آزمایش همه چیز رو بهش فهمانده بود. فهمیده بود که بچه دار نمیشه و ایراد از زنشه.
به اینجا که رسید بغضش دوباره ترکید و زد زیر گریه. همه آزمایش¬هاش مثبت بود و هیچ فایدهای هم نداشت. هیچ دوا و درمانی افاقه نمیکرد. هر دکتر و متخصصی که میشناختند رفتند اما… اوایل خیلی به روی خودش نمیآورد که براش مهمه، اما از وقتی کس و کارش زیر پاش نشستن و دورش کردن، کم کم بروز داد که ته دلش حالش داره بهم میخوره از زندگیش و این رو از رفتاراش با کمی دقت میشد فهمید. این اواخر حتی کارش کشید به کتک کاری و فحّاشی. سر هر چی. سر هر چی که فکر میکرد ارزش داد و بیداد رو داره. یکی دو باری هم کارشون کشید به دادسرا واسه طلاق، ولی هر بار چند نفری از بزرگای فامیل خودش پیدا شدن و با وساطت و پا درمیونی جلوش رو گرفتن؛ و حالا… حالا رفته بود به قول خودش مأموریت.
انگشتاش رو میان موهای خیس عرقش فرو کرده بود و سرش رو چنان فشار میداد که انگار میخواست پوستش را بکند. موجی از درد در سرش افتاد بود که امانش را بریده بود. دو قطره اشک آرام روی خط عبور قطرات قبلی که حالا روی صورتش ماسیده بود پائین آمد و صاف افتاد روی میز آرایش. کارش شده بود تف و لعنت فرستادن به روزگار سیاهش. به زندگی سردی که روز به روز سردتر میشد. به نفرین کردن. به سادگی و حماقتش توی تصمیمیکه گرفته بود.
صدای باز شدن در آپارتمان رشته افکارش را پاره کرد. به سختی سرش را بلند کرد و میان پرده اشکی که جلوی چشمانش رو گرفته بود به ساعت دیواری که حالا 9 صبح رو نشان میداد نگاهی انداخت. سرش رو برگردوند سمت در اتاقش و سعی کرد حواسش را جمع و جور کند و بعد انگار میان تمام افکار لعنتی، صدایی از بیرون شنید که انگار میگفت: دیر نکنی عزیزم!